مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

دو روز به یاد موندنی

عزیز دل مامان امروز میخوام برات از یه گردش دو روز به بیرون شهر برات بگم ... تصمیم گرفتیم به اتفاق  خانواده عمه جونینا ومامانی وبابا هوشنگ   که نزدیک به بیست نفر میشدیم بریم دو شب طرقبه باغی رو اجاره کنیم و حسابی اونجا خوش بگذرونیم .. بابا مجید چند روز میگشت واخر سر یه باغ بزرگ رو اجاره کرد ..قرارمون  6 مرداد روز قبل از عید فطر ساعت 10 شب همگی باغ بود...ظهر که از سرکار اومدم استراحت نکردم  لوازم مورد نیار این سفر دو روزه  رو جمع کردم ...هر چی برمیداشتم باز فکر که میکردم یه چیزی کم بود ...خوشبختانه شما اون روز خونه ماجون بودی ومن با خیال راحت کارهام رو انجام دادم ... بابا مجید ساعت 7:30 اومد دنبال شما و...
16 مرداد 1393

تولد بهترین همسر دنیا

صاحب قلب من سرور جان و تنم عشق بی پایان من پانزدهم مرداد ، سالگرد بودنت مبارک ! سپاسگزارم برای بودنت ، برای همه ی وقت هایی که در کنارم هستی برای همه ی وقت هایی که با من شریک هستی برای همه ی وقت هایی که باعث راحتی و آسایش من می شوی عاشقانه دوستت دارم در هر لحظه ام ، با هر نفسم ، در هر تپش قلبم جریان داری و از عشق سرشارم میکنی ! متشکرم ای زیباترین و بهترین نعمت الهی ... زاد روزت ، شیرین و نورآفرین باد ! دیشب شب تولد بابا مجید بود...میخواستیم سوپرایزش کنیم...ظهر به بابا مجید گفتم شب بیا دنبالمون شام به مناسبت تولد شما بریم شام بیرون ... از...
15 مرداد 1393

عزیزترینم 35 ماهه شد

دخترم آرام آرام قد میکشد و من در سایه ی امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ  میشوم.  او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه میکنم.  او میخندد و من از شوق حضورش اشک می ریزم.  او در آغوشم آرام میگیرد و من تا صبح از آرامشش آرام میشوم.  او بازی میکند و من شادمانه آنقدر مینگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند.  او حرف میزند به زبانی که کسی جز من نمیفهمدش.  طبیعت را حس میکند. . . خدا را می بوید و من . . . کودکانه در سایه ی بزرگیش  پنهان میشوم  تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم.  این روزهای من پر است از دخترم  این روزهای من روزهای ع...
11 مرداد 1393
1